آقا محمد حسینآقا محمد حسین، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 16 روز سن داره

از مامان به نی نی

بلند بگو الله اکبر

سلام به یکی یه دونه ی مامان. سلام به عشق مامان دیروز روز ٢٢ بهمن بود. طبق برنامه هر سال، همگی رفتیم راهپیمایی. اما امسال یه راهپیمایی کننده ی نوزاد هم همراهمون بود  بماند که با چه مشقتی با ماشین رفتیم تا نزدیکای میدان آزادی. ولی روز بسیار خوبی بود. شما عزیز دلم کل زمان در کالسکه ی گرم و نرمت لالا تشریف داشتی و حتی چشماتو باز نکردی تا جمعیتو ببینی. بیچاره مادر از همه جا بی خبر، که نصفه شب برات شیر دوشیده بود تا یه وقت پسرک گوگولیش گرسنه نمونه. ظهر وقتی رفتیم تو ماشین عمو سعید با یه جیغ بیدار شدی و همونجا شیرتو خوردی. بنده خدا بابایی هم با مترو رفتند دنبال ماشین (خیلی اذیت شدند ) نهار هم خانه مامان جون بودیم و به رسم ٢٢ بهمن های ه...
23 بهمن 1392

عیدکم مبارک :)

یادش بخیر! باردار که بودم اعیاد را به تو مونسم تبریک میگفتم! اما پس از پانهادنت به این دنیا، زمان اینقدر سریع میگذرد و وقت آنقدر تنگ است که حتی وقت تبریک و شادباش به تو را ندارم... بهترین روزهای عمرم به سرعت باد میگذرد.... خدایا بابت نعماتت شکر! روزی که گذشت میلاد امام عسگری (ع) بود. جمعی از دوستان دانشگاه (لیسانس) مادرت به دیدنت آمدند. یادم هست در ماه ربیع و آغاز ولایت آقا امام زمان (عج) هم گروه دیگری از دوستان (رفقای بسیج دانشگاه) آمده بودند. انشالله همیشه در روزهای شادی اهل بیت، خانه مان پر از شادی و سرور باشد! انشالله غم و شادی مان در غم و شادی آل الله باشد... پ.ن 1: اولین برف محمدحسین هفته پیش باریده شد!!! روز سه شنبه هم در هما...
20 بهمن 1392

25 سالگی مادر

25 سال از عمر مادرت میگذرد و امسال بهتدین هدیه الهی در آغوشم هست... خدایا شکرت...25 سال دیگر تو همسن مادر هستی و من دو برابر بهارهای عمرت سن و سال دارم.. خدایا برای همه ی نعماتت شکر. محمدحسین جان سلامتی تو و خانواده ام بهترین هدیه ی تولد هر ساله ی من است... پ.ن: خیلی سرم شلوغه . دیروز و پریروز همش مهمونی بازی بود. ...
17 بهمن 1392

پسرک عجول

هنوز سه ماهت نشده که سر میخوری و از کریر سعی داری بیرون بیایی! هنوز سه ماهت نشده که غلت میزنی و دمر میشوی و مادر از همه جا بی خبر را نصفه جان میکنی! هنوز سه ماهت نشده که جهاد پسرداری برایم آغاز شده است!!     محمدحسین جان به گمانم یک پسر تمام عیار و بسیار بازیگوشی باشی! این هفته رفتارهایت تغییر کرده و روی دیگری از خودت را به ما نشان دادی نفس مادر! عاشق روی ماهت هستم! عاشق شیردادن و زل زدن به چشمان درشتت! عاشق خنده ها و آواز خواندنت... حتی عاشق بهانه گیری هایت! وقتی گریه میکنی و اشک میریزی دلم آتش میگیرد! این روزها بچه داری من، حکم روضه مکشوف دارد! با هر بوسه به تو یاد سرباز شش ماهه ی کربلا می افتم... ای کاش تو هم سرباز...
14 بهمن 1392

فرشته ای به نام محمدحسین

هو الطیف سلام پسر قشنگم روزهای خوب و شیرینی رو داریم با هم سپری میکنیم. متاسفانه بخاطر شیطنت های شما خیلی کم فرصت نشستن پای لبتاب رو دارم. شما خیلی بزرگ شدی. مرتب در حال آوتر خووندنی و از خودت صداهای جورواجور در میاری. کوچیکتر که بودی بیشتر صدای دد و آوو رو از خودت درمیاوردی اما حالا همه جور صدای دلنشینی ازت شاهد هستیم   روزها خصوصا صبح ها کلی با هم بازی میکنیم و خوش میگذرونیم..درست برعکس سال گشته... وقتی به سال گذشته فکر میکنم خدارو بابت داشتنت شکر میکنم. سال قبل تمام فکر و ذکرم تو بهمن ماه کنکور بود. هر چند تلاش اصلیم مربوط به اسفند بود اما دغدغه و استرس امتحان از ماه قبلش وجود داشت... با هم امتحان دادیم. مصاحبه دادیم ولی در ...
12 بهمن 1392

دیداری که هیچوقت میسر نشد...

نشد که آقا جون شما رو ببینند...درست روزی که میخواستیم بریم خونشون دیدنی، به رحمت خدا رفتند... بابابزرگ مهربون بابایی شاید چند دقیقه باشه که به رحمت خدا رفتند... انشالله امشب مهمان سفره امیرالمومنین (ع) باشند... انشالله در جوار حضرت حق روحشون آرامش بگیره. محمدحسین جان، بابابزرگ بابا جون مردی مومن، ادیب، فاضل و با ذوق بودند که به واسطه ی معجزه ی تربت کربلا سه روزی بود مرخص شده بودند. امروز بعد از اینکه منو مامانی از سفره ی خانه همسایه (که شروع نشده بود) برگشتیم، بابایی گفتند حالشون خوب نیست... همون لحظه تلفن مامانی زنگ خورد، مامانجی پشت خط بودند. نمیدونم چی گفتند که مامانی جیغ زدند...بعد با بابایی رفتند... آقاجون خیلی خیلی دلشون میخواست ...
4 بهمن 1392

عشق چیست؟

عشق یعنی پسرک بی قرار و نا اروم به محض رفتن تو بغل مادرش اروم بگیره و در کمتر از 30 ثانیه بخوابه.   عشق یعنی تو جمع مهمونا، پسرک چشم از مادر برنداره.   عشق یعنی صدای نفس های پسر. وقتی شکایت چیزی را به مادر میکند.   عشق یعنی برق نگاه پسرک. وقتی شادمان و راضی از شرایطش هست.   عشق یعنی با صدای مادر قاه قاه بزنه و از خودش صدا  در بیاره.     عشق یعنی تو، یعنی محمدحسین...   چقدر قبل از مادر شدن کوچک و کم فهم بودم...دیگر همه چیز برایم تغییر کرده.. ثانیه به ثانیه ی این روزها برایم مشق عشق است... مشق مادری ست.. مشق بندگی ست... نمی دانم حضور محمدحسین تاثیر کدام دعای خیر مادر یا کار خی...
1 بهمن 1392
1